به رنگ عاشقی...

ساخت وبلاگ
از هری‌پاتر خوشم اومده بود، خوشم میاد. احتمالا تنها چیز تینیجری که توی بزرگسالی کشفش کردم و ازش خوشم اومده. اما از یه جایی به بعد دیگه نتونستم نگاهش کنم. همون قسمت‌هایی که هری نبودن خانواده و مرگ پدرخوانده‌ش رو بیشتر حس میکنه :)) احتمالاً خودش اندازه‌ی من پاش گریه نکرده. حوصله‌ی طنزآمیزی ندارم که بگم سرم از رنجی که بهمون تحمیل شده و بیشتر هم خواهد شد درد گرفته... این چندروز اصفهان رفتن دردناک‌ترین سفر زندگیم بود. تا حالا تجربه نکرده بودم با نگاه کسی اشک توی چشمم زندانی بشه. خیره شدن به نگاه باباجون وقتی دچار زجر تنفسی شده بود سخت‌تربن چیزی بود که می‌دیدم. وقتی بهم نگاه می‌کرد انگار من رو می‌شناخت. انگار می‌خواست بگه سلام هستی خانوم گل ِ گل‌ها. انگار خجالت می‌کشید از تماشای حال زارش. انگار درد می‌کشید و همه‌چیز درهم بود. اولین بار بود می‌دیدم هیچ‌کس قوی و سرپا نیست. من هیچی نگفتم. خوابیدم، خندیدم، شوخی کردم، بقیه رو به زور خندوندم و انگار هیچی نفهمیدم. حالا که هری‌پاتر رو دیدم هرچیزی که حبس شده بود طغیان کرد. تماشای بدن نحیفش، که شاید از آخرین باری که دیدمش نصف شده بود، دستگاه اکسیژن و ان جی و سوند. آدمی که هیچ حرفی نمیزنه و هیچ واکنشی نشون نمیده، اما دکترها میگن حتی می‌تونه حرف بزنه. یعنی تک‌تک این لحظات که زجر می‌کشه و بدنش عاجزه رو می‌فهمه. وقتی آقاجون مرد از باباجون متنفر بودم که زنده‌ست. آقاجون برام پدر بود، ستون زندگیم بود. باباجون دوستم داشت، بهم احترام میذاشت ولی چیزی نبود که من میخوام. این نفرت کودکانه بود و همه‌ی این مدت من فقط اهمیت نمی‌دادم اما دوستش داشتم. نمی‌دونم، اینکه وقت بیشتری باهاش می‌گذروندم هم تسلی‌بخش نیست‌. اصلا هیچی نمیدونم... مواجه‌شدن با مرگ، مواجه به رنگ عاشقی......ادامه مطلب
ما را در سایت به رنگ عاشقی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farfaro بازدید : 6 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1402 ساعت: 13:40

فکر می‌کردم چون بچگی‌م خرابکاری زیاد می‌کردم و مجبور بودم درستش کنم الان هم مدت زیادی محدود نمی‌مونم و راهی پیدا می‌کنم. اما شاید اسم صحیح‌تری داشته باشه که فاکتورهای پویایی و خلاقیت و خودآگاهی توش نقش داشته باشن ((: امروز یه لیست از آدمها درست کردم. از بقال محل و دوست و همکلاسی و... چندتا دسته‌بندی انجام دادم: آدمهایی که باید حذف‌شون کنم، آدم‌هایی که هیچ حسی بهشون ندارم، آدم‌هایی که بهم احساس ناامنی میدن، آدم‌هایی که باعث میشن با خودم در صلح باشم و دسته‌ی آخر هم دوستانم. بیشترین فراوانی برای دسته‌ی آدمهایی بود که بهم احساس ناامنی میدن. خب گره کوری توی روابطم‌ه. من به قضاوتم درباره‌ی اونها اعتماد کامل ندارم که یک رویکرد درست رو تشخیص بدم‌. بعضی از اون آدم‌ها هیچ کاری نکرده بودن، فقط من از یه بازه‌ای با «نکنه دیگه دوستم ندارن؟» دیگه نتونستم مثل قبل باشم. بعضی از آدمها رو هرگز نتونستم ببخشم و فکر کردم آدم باید روحش بزرگ باشه و ببخشه، در اشتباه بودم. گاها اونا مثل قبل نیستن، اما خاطرات‌شون زنده و موثره. بعضی‌ها هم باعث میشن به خودم بگم خود کرده را تدبیر نیست، حقت باشه، ببین این آدم چطور رفتار می‌کنه باهات!! می‌دونم ذهنم میخواد ازم مراقبت کنه و دائم هشدار میده. همین باعث میشه به خودم اعتماد کامل نکنم. اگر از دلم بپرسم میخوای این آدمها تو زندگیت باشن یا نه، هیچ جوابی ندارم. من خودم رو اینطور شناختم که خطای آدم‌ها رو زود می‌بخشه، جواب بدی رو با بدی نمیده، در هر صورت دوست‌شون داره و خیرخواهه. اما الان می‌بینم نه، پتانسیل مووآن کردن از خیلی چیزها رو نداشتم، اصلا ارزش‌های درستی نداشتم. چرا ببخشم؟ چه فایده؟ کی خواست؟ ((: زبان خوندنم گره کور شده، فکرش رو نمی‌کردم. امروز در کمال ناباوری به رنگ عاشقی......ادامه مطلب
ما را در سایت به رنگ عاشقی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farfaro بازدید : 10 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1402 ساعت: 16:24

ملخک خوش شانس بود که یک‌بار و دوبار جست، هستی بار اولش هم نجست! اگر فکر می‌کنم این خیلی بد و ناامیدکننده‌ست که کارهای داخل خونه به هرجهت زنانه تلقی میشه و دست آخر وظیفه‌ی توئه که انجامش بدی و وقتی خونه شلخته‌ست یا کثیفه، کوتاهی تو رو می‌رسونه نه عدم مشارکت اعضای خونه، خودت باید اوضاع رو تغییر بدی. لذا بدون هماهنگی قبلی و برنامه‌ی خاصی، هرروز بخشی از کارهای خونه رو انجام میدم، هرچی که باشه! پیش خودم فکر می‌کنم اگر برای چیزی واقعاً تلاش کنم یعنی بهش باور دارم. خب این قضیه به نفع مامان هم هست، جدا از اینکه باری از روی دوشش برداشته میشه، حالش بهتر میشه که همه‌چیز وظیفه‌ی اون نیست. مامان به نوعی شاغل هم هست و اینکه در هر دو جبهه باید فعال باشه، اما آخر کارهای خونه به اسمش نوشته بشه و کوچیک شمرده بشه تا حد زیادی ظالمانه‌ست. این همه توضیحات لازم نبود. احتمالاً نوشتم که بگم چطور فکر می‌کنم! صبح‌ها بعد از صبحانه من بخشی از مرتب‌کردن و نظافت خونه رو انجام میدم. اکثرا هندزفری میذارم و با موزیک و پادکست و کتاب صوتی خودم رو مشغول می‌کنم. چون هندزفری خوبی خریدم، صدای محیط خیلی کم منتقل میشه و من متوجه نشدم ظرفی افتاد و شکست. ظرف دومی هم روی دستم افتاد و شکست و زیر و روی دستم به خاک و خون کشیده شد. خون از دستم می‌جوشید. با دست دیگه‌م سعی کردم خورده شیشه‌ها رو جمع کنم اما از اونجایی که عینک نداشتم، درست نمی‌دیدم و هر دو دستم صحرای عاشورا شد. نمی‌دونم چرا احمق بودم و فکر کردم اولویت با جمع کردن خورده شیشه‌هاست. به هر زوری بود تموم کردم و دیدم همه‌ی دستم می‌سوزه و تا مغز استخوانم تیر می‌کشه. از یوتیوب نگاه کردم چطوری بیرون می‌کشن و بخش زیادیش رو از دستم درآوردم، باند پیچیدم و رفتم درمانگاه. زن به رنگ عاشقی......ادامه مطلب
ما را در سایت به رنگ عاشقی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farfaro بازدید : 24 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1402 ساعت: 16:16

وقتی بحث دوستی و دوست‌داشتن‌ه، جبران‌کردن مفهوم مبتذلی‌ه. قرض آدمها رو باید بهشون برگردونی، اما جبران محبت نادیده‌گرفتن ارزش و جایگاهش‌ه. وقتی تلگرام لاگین کنم می‌دونم یک پیام از امیرحسین هست که پرسیده چرا حالم بد بوده و احتمالاً چرا نیستم ( : هرجا که اگر برادر داشتم بهتر می‌گذشت، هرجا که دوست‌پسرم کم می‌ذاشت، هرجا دوستی نداشتم و تنها بودم. از حل سوال‌های انتگرالم تا غصه‌ها و فشار خوابگاه، امیرحسین بدون اینکه ازش بخوام کنارم بود. یعنی، هروقت ارتباطی داشتیم باهم، می‌تونستم هرچیزی ازش بخوام و با جون و دل برام انجام بده. امیرحسین همچین آدمی‌ه، نه اینکه من هستی خاصی باشم. وقتی اومد تهران، چون توی پی‌ام‌اس بودم و حالم بد بود و تنش عضلانی داشتم، نرفتم ببینمش. خودم تشویقش کردم بیاد تهران و دورهمی بذاره باهاش خداحافظی کنیم، آدمهای کمی اومدن و منم تنهاش گذاشتم. اگر از خودم متنفر نبودم و خودم رو ناچیز نمی‌شمردم، وقتی دوستم نیاز به حمایت داشت، کنارش بودم. حالا وقتی برگردم تلگرام، امیرحسین هم آمریکاست و حس عجیبی‌ه ظرف یک هفته، یک قاره دوریم از هم. نصف کره‌ی زمین؟ پوف! من از خودم خجالت می‌کشم. هیچ وقت به جبران خوبی‌هاش فکر نکردم اما، نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی؟! کم‌گذاشتن برای آدم‌هایی که دوست‌شون دارم خجالت‌زده‌م می‌کنه. امروز موهامو آلمانی بافتم و بانوی بهشتی شدم. توی ورزش هم همه‌چیز رو یاد گرفتم و گله و شکایت نکردم. خوب هم خط چشم می‌کشم. لهجه‌م خوب شده و انیمیشن‌ها رو بدون زیرنویس می‌بینم. موقع ارتباط گرفتن با آدمها یک طوری‌ام که پشمام می‌ریزه چطور انقدر با اعتماد به نفس و آداب‌دان هستم. این‌ها همه‌ی چیزهایی هستن که قبلا نداشتم و فکر می‌کردم هیچ‌وقت به دست نمیارم اما همین کوچیک کوچ به رنگ عاشقی......ادامه مطلب
ما را در سایت به رنگ عاشقی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farfaro بازدید : 21 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1402 ساعت: 16:16

شب ِ اول گذشت و من هنوز زنده‌ام.امروز از صبح که بیدار شدم خواستم به همه‌ی چیزهایی که منو از خودم ناامید می‌کنن دهن‌کجی کنم. با دست و پای زنجیر شده من رو بردن پیش حاکم شهر تا مجازاتم رو اعلام کنه و من بی‌پروا حقیقت تلخی به زبان میارم و دهن‌کجی می‌کنم به ترس ((: دوست داشتم در این حد بزرگ و متفاوت باشه، اما نبود. معمولی‌ترین روزهای زندگی که وقتی فکر می‌کنی یدونه از کل عمرته آرزو می‌کردی جور دیگه‌ای می‌گذشت. خلاصه، سعی کردم روز رو متفاوت برگزار کنم، هرچیزی که بابتش خودم رو ملامت می‌کنم حذف کنم. داشت نتایج خوبی می‌داد. مقاومت کردم تا عصر، که برای ف. هدیه‌ی تولد بگیرم. اگر تهران بودم، خود میدان ولیعصر داد میزد چه هدیه‌ای بگیرم، اما این شهر کوچیک نفرین‌شده آدم رو به سختی میندازه. تصمیم گرفتم به جزئی‌ترین چیزی که از حرف‌هاش به خاطرم مونده فکر کنم و همون رو براش بگیرم. بعد از ناکامی‌های متعدد، چشمم خورد به لوازم‌التحریری بزرگ ِ خفن ِ شهر! هیچ‌کس توی لوازم‌التحریر به گرد پام نمی‌رسه و از این فرصت استفاده کردم. در مقابل هدیه‌ای که خانواده‌ام تهیه کرده بودن بسیار ناچیزه، اما هستیزه، اما هستیزه! هرروز وقتی میخواد بره دانشگاه، هرروز وقتی کار پایان‌نامه‌شو انجام میده و غرق روزمره‌شه، من و یادی از من همراهش هست. من فکر می‌کنم مهم‌ترین پیام دنیا دوست‌داشتن‌ه. و هدیه باید باید دوستت دارم رو فریاد بزنه. love is in small things? بسیار هم عالی، فکر می‌کنم به چیزی که خواستم رسیدم. راستش، هرچه قدر زمان می‌گذره بیشتر به این فکر می‌کنم مناسبت‌ها تیر آخر برای یادآوری این نکته هستن که عزیزان‌تان را از ته دل و سفت در آغوش بگیرید که فردا به دیر شدن معروف است! گرامی‌داشت اینکه یک سال دیگه هم کنار ِ ما بود به رنگ عاشقی......ادامه مطلب
ما را در سایت به رنگ عاشقی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farfaro بازدید : 20 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1402 ساعت: 14:28

احتمالاً یکی از موارد قابل تأمل آدم بزرگ شدن، تعادل برقرار کردن بین کارهاست. نه میشه جا زد، نه آندو داره و نه با پیچوندن به جایی میرسی. کلاسهام شروع شده و از اونجایی که تقریباً ترم های آخره، از همون اول سنگین ه. سعی کردم دیگه نخوابم سر کلاس و گوش بدم. اگه اولشو خوب کار نکنم تا تهش نخ کش میشه... پروژه ی «هرکی مثل هستی فکر میکنه خره» پیش رفته اما مدام استرس موعد تحویلش و خراب شدن فایل رو دارم و سرعتش رو اعصابمه، انقدر پولش برام مهمه و صاحب پروژه رو منتظر گذاشتم که نمیشه بگم پشیمون شدم، بیا مال خودت. سه تارم، سه تار. باید دست چپم باهوش تر باشه. پوزیشن های مختلف اضافه میشن و من درست نمیتونم با کلاس پیش برم. باید ساعات بیشتری تمرین کنم و گاهی واقعاً نمیشه... اینکه طبق برنامه م پیش نمیرن، تموم نمیشه دغدغه ش و زمان میگذره اعصابم رو خورد میکنه، میترسم چیزی بشه... استاد آنالیز از یه رفرنس زبان اصلی استفاده میکنه. گفت نصف کتاب رو دانشجوها ترجمه کردن و هنوز ویرایش نشده... میخواستم برم باهاش صحبت کنم ببینم میتونم ادامه ش یا ویرایشش رو من انجام بدم؟ بعد خودم رو دعوا میکنم که دختر وقت میکنی؟ اعصاب داری؟ بشین سر جات...ولنتاین تموم شد؟ صادقانه بگم در حال حاضر ظرفیت رابطه ی عاطفی رو ندارم. نه کامل از یادش منفک شدم نه خودم رو به راهم، منتهی ولنتاین زیادی تنهایی مو یادم مینداخت و خوشی بقیه رو میکرد توی چشمم، نمی خواستم این رو. تنها چیزی که میخوام اینه اتفاق بدی نیفته و دوست های الانم رو داشته باشم، بعد هم ذره ذره روان رنجورم آروم بگیره. اون بخش از وجودم که میخواد به فلانی و فلانی پیام بده،میخواد چیزی باشه رو جدی نمی گیرم. احتمالاً این صداها رو همه دارن و آدمای عاقل کاری نمی کنن، همین. به رنگ عاشقی......ادامه مطلب
ما را در سایت به رنگ عاشقی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farfaro بازدید : 29 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 11:42

چند روزه که خواب می بینم یه رابطه ی ساده و صمیمانه و قوی دارم. داریم کارامونو می کنیم که بریم کانادا و زندگی مون دانشجویی اما قشنگه.حالا وقتی گند میخوره به حالم میگم آخیش خوبه که هست و یادم میفته اون به رنگ عاشقی......ادامه مطلب
ما را در سایت به رنگ عاشقی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farfaro بازدید : 42 تاريخ : جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 3:46

من باید از خودم بترسم،باید از خودم بدم بیاد و بگم اه چه ضعیف یا باید بگم هستی جون دستت درد نکنه قلبت تمیزه؟ من باید از خودم بترسم که دلم روی حرفش نمی مونه تا از کسی خشمگین و متنفر بمونه،قهارم تو به رنگ عاشقی......ادامه مطلب
ما را در سایت به رنگ عاشقی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farfaro بازدید : 32 تاريخ : جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 3:46

گفته بودم یه روزی تو این دانشگاه از بغض می میرم. دیگه اینجا برام چیزی جز غم و تنهایی نیست. شاید اگر میدونستم در عوض همه ی سختی هایی که متحمل میشم چیزی عایدم میشه به خودم میگفتم هستی تحمل کن.حالا هیچ ه به رنگ عاشقی......ادامه مطلب
ما را در سایت به رنگ عاشقی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farfaro بازدید : 60 تاريخ : شنبه 21 دی 1398 ساعت: 4:11

دوست دارم وقتی به کسی گفتم دوستت دارم و واقعی و عمیق بود نه از نیاز جنسی،نه از سر نیاز عاطفی و حتی مالی باشه. دوست دارم یه فرد مستقل باشم با رویاهای مشترک. گرچه نیاز جنسی و عاطفیه که ما رو به سمت رابط به رنگ عاشقی......ادامه مطلب
ما را در سایت به رنگ عاشقی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farfaro بازدید : 60 تاريخ : شنبه 21 دی 1398 ساعت: 4:11